همه چیز با یک خواب شروع شد. شبی در خواب دیدم من و دختری که در دانشکده همنام بودیم، در حال فرار از دست گروهکی تروریستی بودیم. آنها میخواستند جان ما را بگیرند و مردم در حال کمک به ما بودند تا از دست آن تروریستها نجات پیدا کنیم.
خواب زن چپ است
همه چیز با یک خواب شروع شد. شبی در خواب دیدم من و دختری که در دانشکده همنام بودیم، در حال فرار از دست گروهکی تروریستی بودیم.
آنها میخواستند جان ما را بگیرند و مردم در حال کمک به ما بودند تا از دست آن تروریستها نجات پیدا کنیم.
این خواب را درست یک سال بعد از فارغالتحصیلیام دیدم.
در آن خواب من یک بازیگر معروف بودم و آن دختر یک رماننویس معروف. آن دختر را یک روز در کتابخانۀ دانشکده دیده بودم که در حال به امانت گرفتن یک کتاب رمان بود.
من آن روز رفته بودم که کتابی در زمینۀ کامپیوتر به امانت بگیرم. میخواستم در یکی از کلاسهای تخصصی کنفرانسی ارائه بدهم.
وقتی آن دختر را دیدم که دارد یک رمان امانت میگیرد بهش گفتم: «رمان به چه دردت میخورد؟ چرا یک کتاب تخصصی نمیگیری؟»
هنگامی که تصمیم گرفتم کامپیوتر را به عنوان رشتۀ تحصیلیام برگزینم، ساختار مغزیام به کلی تغییر کرد.
پیش از آن شیفتۀ هنر بودم، ولی بهمحض تماسم با کامپیوتر از هرچه هنر بود بیزار شدم.
یک بار که رفته بودم توی یک دفتر مهندسی و یک تابلوی خوشنویسی را دیدم که روی دیوار آن دفتر بود. با دیدن آن تابلو حالت تهوع به من دست داد.
این در حالی بود که من یک زمانی چنان شیفتۀ خوشنویسی بودم که یک ساعت منتظر مانده بودم تا در یک نمایشگاه خوشنویسی یکی از شرکتکنندگان آن بیاید و برای من و دوستانم روی کاغذهای ابروبادی که خریده بودیم، با خط زیبایش چیزهایی بنویسد.
رشتۀ کامپیوتر این ذهنیت را در من القا کرده بود که هنرمندان باری بر دوش خلقت هستند و دنیا فقط برای دانشمندان ساخته شده است. برای همین به هنر و هنرمندان به دیدۀ حقارت نگاه میکردم.
در آن یک سالی که درسم تمام شده بود، خیلی دنبال کار رفتم ولی در هیچ جایی نتوانستم استخدام بشوم.
توی خانه، مدام حوصلهام سر میرفت. زندگی برایم تکراری و ملالآور شده بود.
هرروز صبح فقط از خواب بیدار میشدم و رختخوابم را جمع میکردم.
بعد صبحانه میخوردم و دیگر در تمام طول روز، هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
منی که در تمام زندگیام در حال تحصیل بودم حالا ناگهان خانهنشین شده بودم و این برایم یک شوک بزرگ بود.
حتی تمام دوستانم را هم از دست داده بودم و دیگر هیچ دوستی نداشتم.
از آنجایی که در دانشکدۀ شهر خودمان درس خوانده بودم و تمام همکلاسیهایم از شهرهای دیگر بودند، بعد از تمام شدن دورۀ تحصیلی، همۀ آنها به شهرهای خودشان برگشتند.
حتی گاهی از شدت تنهایی دوست داشتم به پارکی بروم و از دخترانی که در آنجا هستند بخواهم که با من دوست بشوند.
در خانه کامپیوتر نداشتم و پروژههای تحصیلیام را هم یا در کارگاه کامپیوتر دانشکده انجام میدادم یا میرفتم خانۀ عمهام که تنها خانوادۀ فامیل بودند که کامپیوتر داشتند.
برای همین در این یک سالی که در خانه بودم کاملاً از کامپیوتر دور افتادم و آن ذهنیت بیزاری از هنر تا حدود زیادی تعدیل شد.
صبح آن شبی که آن خواب را دیدم با خودم فکر کردم، از آنجایی که میگویند خواب زن چپ است پس احتمالاً معنی این خوابم این است که من در آینده قرار است یک رماننویس معروف بشوم. هرچند امروزه برای اینکه دهان فمنیستها را ببندند به دروغ میگویند که منظور ظن است نه زن. یعنی خوابی که از روی شک و گمان است، چپ است. چه تعبیر مسخرهای!
البته من دیگر حالا نه به خواب ظن چپ است اعتقاد دارم و نه به خواب زن چپ است.
رؤیایی که به فراموشی سپرده شده بود
البته شاید هم نویسنده شدنم با آن خواب شروع نشد. بچه که بودم مدام در ذهنم رؤیاپردازی میکردم.
هرداستانی را که مادربزرگ برایم تعریف میکرد خودم را جای شخصیتهایش میگذاشتم و فکر میکردم که داستان میتوانست به چه شکل دیگری باشد.
هروقت هم فیلمی میدیدم، آن را در ذهنم به شکل دیگری میساختم.دوست داشتم در آینده فیلمنامهنویس بشوم.
ولی من این رؤیا را با رفتنم به رشتۀ کامپیوتر به دست فراموشی سپرده بودم. شاید آن خواب یک تلنگر بود که رؤیایم را به خاطر بیاورم.
ماشین مطالعه
خوابم را که برای خودم تعبیر کردم، دیگر درنگ را جایز ندانستم. بلافاصله به کتابخانۀ غدیر، یکی از کتابخانههای شهرمان، رفتم و بعد از پرداخت حق عضویت، عضو آنجا شدم.
از آنجایی که بیکار بودم، لاجرم پولی هم نداشتم که با آن کتاب بخرم، برای همین مجبور شدم که به کتابهای کتابخانه اکتفا کنم.
کتاب هنر رمان نوشتۀ ناصر ایرانی را امانت گرفتم. در آن کتاب بعد از گفتن یک سری تکنیک برای رماننویسی، توصیه کرده بود که کتاب، مخصوصاً کتاب رمان زیاد بخوانیم.
البته آقای ناصر ایرانی در آن کتاب اخطار داده بود که مبادا تبدیل به یک ماشین مطالعه بشویم.
من هم لیست کتابهایی را که در آن کتاب آمده بودند، یادداشت کردم تا به نوبت از کتابخانه امانت بگیرم.
ولی بعداً فهمیدم که تمام رمانهای آن کتابخانه در دست اعضای آنجاست و برای به امانت گرفتن یک رمان فقط باید از روی رمانهایی که روی میز کتابدار گذاشته شده بودند، دست به انتخاب میزدم.
من هم بهناچار همین کار را کردم و تمام تلاشم این بود که کتابهایی نزدیک به همان کتابهایی که ناصر ایرانی توصیه کرده بود به امانت بگیرم.
علیرغم هشداری که ناصر ایرانی داده بود که مبادا تبدیل به ماشین مطالعه بشویم، من تبدیل به یک ماشین مطالعه شدم.
کتابی که مجوز چاپ نگرفت
یک بار که رمان در انتهای آتش آینه نوشتۀ پوران فرخزاد را به امانت گرفتم و شروع کردم به خواندنش، نثر ادبی آن، چنان روی من تأثیر گذاشت که با الهام از آن نثر توانستم 31 قطعۀ ادبی بنویسم.
البته ناگفته نماند که در یک کتاب دیگر هم خوانده بودم که برای خلاق شدن و گرفتن الهام، اول باید یک موسیقی بیکلام گوش بدهیم و همزمان با آن موسیقی برقصیم.
این رقص نباید طبق هیچ اصولی باشد و فقط باید بدنمان را با هرحرکتی که در آن لحظه به ذهنمان میآمد به نوسان درآوریم.
در آن زمان هیچ موسیقی بیکلامی در خانه نداشتیم. برای همین رفتم و از یک کلوپی در بازار، یک دیویدی پر از آهنگهای بیکلام گرفتم.
بعد با دستگاه دیویدی پلیر آهنگها را پلی میکردم و با آنها میرقصیدم.
بعد از گذشت نیم ساعت مینشستم و هرچه به ذهنم میآمد مینوشتم. وقتی 31 قطعه نوشتم، تصمیم گرفتم که آنها را چاپ کنم.
برای چاپ آن قطعات رفتم به یک انتشاراتی در شهرمان. مسئول انتشاراتی بهم گفت که برای چاپ آن کتاب به پانصدهزار تومان پول نیاز دارم. ولی من آن مقدار پول نداشتم. برای همین مجبور شدم که وام بگیرم.
یکی از پسرخالههای مرحوم پدرم کارمند بانک ملی بود و با سفارش او توانستم وام بگیرم.
وام را که گرفتم آن را یکجا به انتشاراتی دادم.
هرچند بعد از گذشت دو سال، آن کتاب مجوز چاپ نگرفت و ناشر پنجاههزار تومان از پولم بابت هزینههایش کسر کرد.
بعد مابقی را بهم برگرداند و من هم تمام آن پول را به مرحوم پدرم که اقساطش را خودش پرداخت کرده بود پس دادم.
ترانهسرایی
بعداً از طریق یک گروه چتروم با یک خواننده آشنا شدم و آن شخص به من ترانهسرایی را آموخت.
او به من گفت که باید به چه ترانههایی گوش بدهم تا بتوانم ترانۀ خوبی بنویسم. ولی من تا آن مدت فقط به ترانههایی گوش کرده بودم که طبق توصیف آن خواننده به لعنت خدا هم نمیارزیدند.
با گوش دادن به ترانههایی که آن خواننده به من توصیه کرده بود و نوشتن متن آن ترانهها و بارها خواندن آنها توانستم شروع کنم به ترانهسرایی.
بعداً وقتی دیدم آن خواننده حاضر به دادن هیچ پولی به من نیست، ترانهسرایی را رها کردم.
فیلمنامهنویسی
بعد یک ایدهای برای خلق یک فیلمنامه به ذهنم آمد، ولی نمیدانستم که آن را چگونه پرداخت کنم.
وقتی قضیه را با مرحوم پدرم در جریان گذاشتم، پدرم هم قضیه را به یکی از دوستانش گفت و آن دوستش گفت که پسر یکی دیگر از دوستانش در کار نوشتن فیلمنامه است و برای همین با پدرم رفتیم به خانۀ آنها.
در آنجا آن پسر به من آدرس خانۀ سینما را داد.
در آنجا فهمیدم که کلاسهای آنجا هزینههای بالایی دارند و من نمیتوانستم از پس آن هزینهها بربیایم.
بعد که به مسئول آنجا گفتم که به رماننویسی هم علاقه دارم بهم گفت که میتوانم در کارگاه داستاننویسی که رایگان بود شرکت کنم.
کارگاه داستاننویسی
بعد از گذشت دو سال، نوشتن در تنهایی بالاخره توانستم افرادی را که با خودم هم دغدغه بودند پیدا کنم. من که هدفم نوشتن رمان بود، ناگهان به نوشتن داستان سوق داده شدم.
در آن کارگاه به علت کمبود وقت، فقط روی نوشتن داستان کوتاه کار میکردند. من هم با آنها همراه شدم و طبق آموزشهایی که دریافت میکردم شروع کردم به نوشتن داستان. البته از آنجایی که خیلی به خواندن علاقه داشتم، بیشتر میخواندم تا اینکه بنویسم. یعنی یک نویسندۀ بهشدت کمکار بودم و همیشه به آنهایی که پرکار بودند حتی اگر آشغال هم مینوشتند، رشک میبردم.
ولی متأسفانه حضورم در آن کارگاه، به صورت مستمر نبود، برای همین در مسیرم خیلی درجا زدم. حدود پنج ساعت در روز رمان میخواندم و رمانی مثل آناکارنینا را دو هفتهای تمام کردم.
هیچ دقتی روی پرداخت رمانهایی که میخواندم نداشتم و فقط میخواستم ببینم چه اتفاقی میخواهد در آن رمان بیفتد. حتی گاهی که خودم را مجبور میکردم کمی از رمانی که دارم میخوانم بیاموزم، با خودم میگفتم ای کاش نویسنده نبودم تا فقط از خواندن رمانها لذت میبردم.
یک سیدی پر از پیدیاف
خیلی از کتابهایی که میخواستم در کتابخانه گیر نمیآمدند و این مرا اندوهگین میکرد. افرادی هم در آن کارگاه بودند که میگفتند کتاب زیاد دارند ولی من واقعاً خجالت میکشیدم که از آنها درخواست کتاب کنم. تا اینکه یک بار دخترعمویم را دیدم که گفت دوستش یک سیدی پر از پیدیاف به او داده. گل از گلم شکفت و ازش خواستم که یک سیدی هم از روی آن برای من رایت کند.
روزی که دخترعمویم آن سیدی را برایم آورد به معنای واقعی کلمه تبدیل به یک ماشین مطالعه شدم. با خواندن هرکتاب یک سؤال در ذهنم شکل میگرفت و با خواندن کتاب بعدی، آن سؤال پاسخ داده میشد و باز یک سؤال دیگر در ذهنم شکل میگرفت و باز کتاب بعدی سؤالم را پاسخ میداد.
این جریان مال یازده سال پیش است و امروزه من با افرادی برخورد میکنم که میگویند از خواندن پیدیاف بیزار هستند. ولی برای کسی مثل من آن پیدیافها مثل گنجی بزرگ بودند و واقعاً نمیتوانم آن افراد را درک کنم.
رها کردن نویسندگی
حدود سه ماه بعد از اینکه آن سیدی به دستم رسید من ازدواج کردم، ولی ازدواجم باعث نشد که از خواندن آن پیدیافها دست بکشم. ولی متأسفانه ازدواجم باعث شد که همان حضور نیمبندم در کارگاه داستاننویسی هم منتفی بشود. شرایط زندگیام طوری بود که واقعاً نمیشد در آن کارگاه حضور داشته باشم.
بعداً که پدرم در یک تصادف رانندگی کشته شد این موضوع خیلی مرا اندوهگین کرد. بعد از گذشت یک سال از درگذشت پدرم، تصمیم گرفتم برای بازیابی روحیهام دوباره به کارگاه داستاننویسی برگردم.
حدود چند ماه از آن جریان گذشت که یک نویسندهای که از طریق اینترنت با او آشنا شده بودم تمام پولی را که از دیۀ مرحوم پدرم نصیبم شده بود با کلاهبرداری از من گرفت.
وقتی فهمیدم که آن شخص چه کلاهی سرم گذاشته بهحدی از این موضوع ناراحت شدم، که هرچه را که در این مدت نوشته بودم، از بین بردم.
روزی که کتاب «کتاب ارواح شهرزاد اثر شهریار مندنیپور» را میخواندم، در آنجا خواندم که یک نویسنده ممکن است روزی فرا برسد که هرچه را که نوشته از بین ببرد.
آن روز با خودم فکر کردم که امکان ندارد من چنین کاری را انجام بدهم. ولی واقعاً چنین کاری را کردم و هرچه خاطره و شعر و ترانه و فیلمنامه و داستان و رمان نوشته بودم از بین بردم.
کلاس گویندگی
بعداً که از همسرم جدا شدم، روزی با مادر و خواهرم داشتیم میرفتیم بازار که یک اجاق گاز بخریم. در بین راه روی درختانی که در مسیرم بودند یک آگهی کلاس گویندگی توجه مرا به خودش جلب کرد.
تصمیم گرفتم که در آن کلاس شرکت کنم.
مربی کلاس گویندگی آقای محمد ایروانی مدام از مزایای نویسندگی و مطالعه برای افزایش دامنه لغات به ما میگفتند و وقتی من گفتم که یک زمانی نویسنده بودهام و آن را رها کردهام، مرا سرزنش کرد که چرا این کار را کردهام.
بعداً تحت تأثیر حرفهای آقای ایروانی تصمیم گرفتم که به نویسندگی برگردم. وقتی این تصمیمم را با آقای ایروانی در میان گذاشتم خیلی خوشحال شد. از گوگل سایت آکادمی چوک را جستجو کردم.
مدتها بود که آرزو داشتم در کلاس داستاننویسی چوک شرکت کنم.
در همان زمستان آرزویم را محقق کردم و شمارۀ آقای مهدی رضایی را از سایت آکادمی چوک برداشتم و به او پیام دادم.
بعد هزینۀ کلاس را از طریق خودپرداز کارتبهکارت کردم و عکس آن را فرستادم و خیلی زود من هم به عضویت دائمی آکادمی چوک درآمدم.
قبل از اینکه کلاسهای آکادمی چوک شروع بشود، یک روز که از استعدادم برای نویسندگی ناامید شده بودم رفتم از گوگل تست استعداد نویسندگی را سرچ کردم و در لیستی که گوگل بالا آورده بود روی سایت شاهین کلانتری زدم.
وقتی تست را حل کردم و رفتم که نتیجهاش را ببینم، فهمیدم آن تست یک شوخی بیشتر نبوده و از نتایج آن تست این طور برمیآمد که تمام انسانها استعداد نویسندگی را دارند و فقط باید تلاش کنند.
در آنجا با صفحات صبحگاهی آشنا شدم. یک ماه قبل، دفتری با جلد فسفری و یک رواننویس خریده بودم تا خاطراتم را بنویسم. ولی فقط یک روز و آن هم در حد یک صفحه در آن نوشته بودم.
وقتی با ایدهٔ صفحات صبحگاهی آشنا شدم بیصبرانه منتظر شدم که فردا بیاید تا بلافاصله بعد از بیدارشدن از خواب، همان طور که مبدع صفحات صبحگاهی یعنی خانم جولیا کامرون گفته بود شروع کنم به نوشتن صفحات صبحگاهی.
بعداً تبدیل شدم به یکی از مخاطبان پروپاقرص سایت شاهین کلانتری و بعد از گذشت چند روز هم با موضوع هزار کلمههای جادویی آشنا شدم.
برای نوشتن هزار کلمهها باید حتماً یک کامپیوتر میداشتم. برای همین رفتم یک کامپیوتر دست دوم گرفتم و شروع کردم به نوشتن هزار کلمههای جادویی.
صفحات صبحگاهی و هزار کلمههای جادویی، هر دو شکلی از آزادنویسی هستند که در آن شخص فقط باید هرچه را که در لحظه به ذهنش میرسد بنویسد.
حتی اگر چیزی به ذهنش نمیرسد هم میتواند بنویسد: «هیچی به ذهنم نمیرسد.»
راهاندازی سایت شخصی
بعد از مدتی که دورهام در آکادمی چوک به پایان رسید، در دورۀ نویسندگی خلاق که آقای شاهین کلانتری برگزار کرده بود شرکت کردم.
در آن دوره به لزوم داشتن سایت شخصی تأکید شده بود و آنجا بود که من تصمیم گرفتم حتماً یک وب سایت شخصی داشته باشم و این وب سایت را با کمک یک طراح سایت راهاندازی کردم.
قبلاً نوشتن خیلی برایم سخت بود و دچار ترس از صفحۀ سفید بودم، ولی حالا دیگر با این همه آزادنویسی، نوشتن به آن سختیای که قبلاً برایم بود نیست.